.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۷۶→
پسره پررو!فکر کرده کیه که بامن اینجوری حرف می زنه؟!غلط کرده.پسره دخترباز خودشیفته عوضی.هرروز یه دوست دختر می گیره.خاک توسرش کنن.مرده شورش و ببرن.ایشاا... بره زیرتریلی ۱۸ چرخ بمیره من ازدستش راحت شم!
بلاخره به درکالس رسیدم.به ساعتم یه نگاه انداختم.ساعت یه ربع به ده بود.تصمیم گرفتم،این یه ربعم بشینم رویکی ازصندلیا و باگوشیم بازی کنم.
همین کارم کردم و مشغول بازی کردن شدم.پنج دقیقه بیشتربه تموم شدن کلاس نمونده بودکه ارسلان و دیدم.با اخمای درهم داشت ازپله ها بالا میومد.به سمت من اومد وروی دورترین صندلی ازمن نشست.منم اصلا بهش محل ندادم وبه بازی کردنم ادامه دادم.انگارنه انگارکه اصلا ارسلانیم هست!
باصدای بازشدن درکلاس به خودم اومدم وگوشیم و پرت کردم توکیفم.مقنعه ام و یه ذره جلوکشیدم وموهام و دادم تو.ازجام بلندشدم.ارسلانم بلندشدوبه سمت استادرفت که داشت ازکلاس خارج می شد.
منم به سمت استاد رفتم وبامودب ترین لحن ممکن سالم کردم.ارسلانم سلام کرد.استاد جواب سلاممون و و داد و گفت:بیاید بریم دفتر.می خوام باهاتون حرف بزنم.
یاقمربنی هاشم!این چی می خوادبگه؟!من بگم غلط کردم،ول کن معامله می شی؟!ای بابا!
استادبه سمت دفتربه راه افتاد ومن و ارسلانم دنبالش.مثل جوجه اردک پشت سر ارسلان و استاد راه می رفتم!
بلاخره رسیدیم.استاد رفت تو وبادستش به مااشاره کردکه بریم تو.ارسلان عین گاو سرش و انداختورفت تو!انگارنه انگار که خانومامقدمن!ببین چه دور و زمونه ای شده ها!
منم رفتم توی دفتر.استاد کیف سامسونتش و روی میز گذاشت و به سمت من و ارسلان اومد که بافاصله کمی ازدر کنارهم ایستاده بودیم.
روبه ماگفت:امروز بیرون کلاس،توحیاط خوش گذشت؟!
من سرم وانداختم پایین وچیزی نگفتم.ارسلانم که بدجور دپ بود.اونم چیزی نگفت.استاد لبخندی زدوگفت:پس مثل اینکه خوش نگذشته!
دستش و گذاشت روی شونه ارسلان وروبه من گفت:من اونجوریام که همه بچه هافکرمی کنن استادبدی نیستم.فقط دلم میخواد همه چی طبق نظم وانظباط باشه.شمانباید اون روز دیر می کردین.درضمن نبایدم بامن اونجوری حرف می زدین.
من من کنان گفتم:استادمن واقعابابتِ...اون... اون روز متاسفم.سرم خیلی درد می کرد.حالم ...حالم زیاد خوب نبود.نمی خواستم باهاتون اونجوری حرف بزنم...من...راستش... استاد پرید وسط حرفم:
- دیگه مهم نیست.مهم نیست که اون روز چه اتفاقی افتاد.منم سعی می کنم که اونروزو فراموش کنم.ولی شمام نباید دیگه دیرکنین.
لبخندی زدم وگفتم:چشم.
اونم لبخندزد.
باورنمی کردم که این آدمی که روبروم ایستاده،حسینی باشه!پس چراتوکلاس انقدر گنددماغه!منه بیچاره روبگوکه چقدر ترسیده بودم وفکر می کردم این واحدوافتادم!نمی شه حسینی همیشه انقدرمهربون ومنطقی باشه
بلاخره به درکالس رسیدم.به ساعتم یه نگاه انداختم.ساعت یه ربع به ده بود.تصمیم گرفتم،این یه ربعم بشینم رویکی ازصندلیا و باگوشیم بازی کنم.
همین کارم کردم و مشغول بازی کردن شدم.پنج دقیقه بیشتربه تموم شدن کلاس نمونده بودکه ارسلان و دیدم.با اخمای درهم داشت ازپله ها بالا میومد.به سمت من اومد وروی دورترین صندلی ازمن نشست.منم اصلا بهش محل ندادم وبه بازی کردنم ادامه دادم.انگارنه انگارکه اصلا ارسلانیم هست!
باصدای بازشدن درکلاس به خودم اومدم وگوشیم و پرت کردم توکیفم.مقنعه ام و یه ذره جلوکشیدم وموهام و دادم تو.ازجام بلندشدم.ارسلانم بلندشدوبه سمت استادرفت که داشت ازکلاس خارج می شد.
منم به سمت استاد رفتم وبامودب ترین لحن ممکن سالم کردم.ارسلانم سلام کرد.استاد جواب سلاممون و و داد و گفت:بیاید بریم دفتر.می خوام باهاتون حرف بزنم.
یاقمربنی هاشم!این چی می خوادبگه؟!من بگم غلط کردم،ول کن معامله می شی؟!ای بابا!
استادبه سمت دفتربه راه افتاد ومن و ارسلانم دنبالش.مثل جوجه اردک پشت سر ارسلان و استاد راه می رفتم!
بلاخره رسیدیم.استاد رفت تو وبادستش به مااشاره کردکه بریم تو.ارسلان عین گاو سرش و انداختورفت تو!انگارنه انگار که خانومامقدمن!ببین چه دور و زمونه ای شده ها!
منم رفتم توی دفتر.استاد کیف سامسونتش و روی میز گذاشت و به سمت من و ارسلان اومد که بافاصله کمی ازدر کنارهم ایستاده بودیم.
روبه ماگفت:امروز بیرون کلاس،توحیاط خوش گذشت؟!
من سرم وانداختم پایین وچیزی نگفتم.ارسلانم که بدجور دپ بود.اونم چیزی نگفت.استاد لبخندی زدوگفت:پس مثل اینکه خوش نگذشته!
دستش و گذاشت روی شونه ارسلان وروبه من گفت:من اونجوریام که همه بچه هافکرمی کنن استادبدی نیستم.فقط دلم میخواد همه چی طبق نظم وانظباط باشه.شمانباید اون روز دیر می کردین.درضمن نبایدم بامن اونجوری حرف می زدین.
من من کنان گفتم:استادمن واقعابابتِ...اون... اون روز متاسفم.سرم خیلی درد می کرد.حالم ...حالم زیاد خوب نبود.نمی خواستم باهاتون اونجوری حرف بزنم...من...راستش... استاد پرید وسط حرفم:
- دیگه مهم نیست.مهم نیست که اون روز چه اتفاقی افتاد.منم سعی می کنم که اونروزو فراموش کنم.ولی شمام نباید دیگه دیرکنین.
لبخندی زدم وگفتم:چشم.
اونم لبخندزد.
باورنمی کردم که این آدمی که روبروم ایستاده،حسینی باشه!پس چراتوکلاس انقدر گنددماغه!منه بیچاره روبگوکه چقدر ترسیده بودم وفکر می کردم این واحدوافتادم!نمی شه حسینی همیشه انقدرمهربون ومنطقی باشه
۱۴.۳k
۱۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.